آقایان چایچی و بیگدلی نقل کردند:
آقای مجتهدی فرمودند:
آقای بیگدلی تعریف کردند:
روزی به عیادت آقای مجتهدی که در بیمارستان ساسان تهران جهت عمل
جراحی
پروستات و کیسه صفرا بستری شده بودند رفتم. هنگامی که خدمتشان رسیدم
فرمودند:
عرض کردم خیر، مگر چه اتفاقی افتاده؟
فرمودند:
هنگامی که رییس بیمارستان متوجه این ماجرا میشود میگوید اگر او
سرطان را
شفا میدهد چرا خودش به بیمارستان آمده و کیسه صفرا و پروستات که دو
عمل جراحی
مهم است را انجام داده؟!
آنگاه نزد آقای مجتهدی آمده و با کمال بیادبی و
گستاخانه میگوید تو که سرطان را شفا میدهی، چرا خودت در بیمارستان
عمل کردهای؟!
آقا هم به او میفرمایند:
آقای حاج فتحعلی حکایت کردند:
روزی با آقای مجتهدی از کرج راهی تهران بودیم، در بین راه به سربازی
برخورد
کردیم. آقا فرمودند:
به امر ایشان او را سوار کرده تا اینکه به میدان آزادی در تهران رسیدیم. ما قصد داشتیم به خیابان ستارخان برویم و آن سرباز میخواست به پادگاه بیسیم عباس آباد برود و این دو مقصد حدود دو ساعت با هم اختلاف دارد لذا ابتدای خیابان آزادی توقف کردم تا او پیاده شود، در این هنگام آقا فرمودند:
به ایشان عرض کردم:
مسیر ما با او فرق دارد و اگر بخواهیم او را به مقصد
برسانیم حدود دو ساعت طول میکشد.
ایشان فرمودند:
و سرانجام به دستور آقا آن سرباز را به مقصد رساندیم.
استاد محمدعلی مجاهدی حکایت کردند:
زمانی که آقای مجتهدی به قم آمده بودند انس عجیبی به کوه خضر و مسجد
جمکران
داشتند تا اینکه در یکی از سالها تصمیم گرفتند یک اربعین، ده روز قبل
از ماه
مبارک رمضان تا آخر ماه، در کوه خضر بیتوته کنند.
در آن ایام دوستان آقا کمتر توفیق زیارت ایشان را پیدا میکردند مگر
افراد
نادری چون مرحوم حاج میرزا تقی زرگری که از اوتاد و ابدال و بسیار
مورد محبت
آقای مجتهدی بودند.
مرحوم حاج میرزا تقی میگفتند:
یک روز چند نان مخصوص ( کسمه ) برای آقای مجتهدی
تهیه کرده و قبل از افطار به طرف کوه خضر به راه افتادم، در آن موقع
جاده
قدیم کوه به صورت خاکریز و مارپیچ بود و بالا رفتن از آن بسیار صعب و
دشوار،
مخصوصاً برای افراد مسنی چون من.
بعد از اینکه مقدار کمی از راه طی کردم پاهایم توان خود را از دست
داده و
اصلاً نمیتوانستم قدمی بردارم، کمی بر روی زمین نشستم، آنگاه تصمیم
گرفتم
برگردم، چون راه باقی مانده تا محل بیتوته آقای مجتهدی خیلی بیشتر از
راهی
بودم که طی کرده بودم.
در این فکر بودم که ناگهان شنیدم آقای مجتهدی با صدای بلند فریاد
میزنند؛
با کمال تعجب به اطراف خود نظر کردم ولی کسی را ندیده و مشکوک
شدم!!
در این موقع مجدداً صدای آقا بگوشم رسید که فریاد میزدند :
فاصله من با ایشان خیلی زیاد بود ولی مرا با طناً دیده بودند و
صدا میزدند،
به هر حال بنابر فرمایش ایشان یک یا علی! گفتم که برخیزم، یکمرتبه
متوجه شدم
گویا دو نفر زیر بغلهایم را گرفتهاند و چند لحظه بیشتر طول نکشید که
نزد
ایشان بودم!
سپس ایشان با کمی از همان نان مخصوص افطار کردند و با هم مشغول به
صحبت شدیم،
از جمله به ایشان عرض کردم:
اینکه میگویند ذرات عالم همه لاإله إلا الله
میگویند، در این موقع هنوز کلامم تمام نشده بود که فرمودند:
هنگامی که به اطراف نگاه کردم، کوه و سنگ و زمین و آسمان و دشت و
دمن همه
را یکپارچه در ذکر لا إله إلا الله دیدم که با شنیدن آن طاقت نیاوردم
و بی
هوش گشتم...
یکی از ارادتمندان آقای مجتهدی نقل کرده اند :
روزی جناب مجتهدی به آقای مجتهد زاده (از یاران نزدیک ایشان )
فرمودند :
آقای مجتهدزاده بی درنگ به آقا گفتند:
من بلیط هواپیما دارم و تا نیم ساعت دیگر باید در فرودگاه باشم، نماز
هم
نخواندهام و میخواهم آقاجلال (از دوستان حاضر) را هم به منزل
برسانم، دیگر فکر نمیکنم وقتی
باقی بماند.
ایشان فرمودند:
من در همان موقع به ساعت خود نگاه کردم دیدم یک ربع به نه شب باقی
است و از
سیلو تا بازار رضای فعلی که مسافرخانه در آنجا بود نیم ساعت راه بود
بالاخره
ساعت هشت و چهل و پنچ دقیقه سوار ماشین شده و به راه افتادیم، آقای
مجتهدزاده
ابتدا آقا جلال را به منزل و سپس ما را به مسافرخانه رساندند.
هنگامی که به مسافرخانه رفته و داخل اتاق شدم، عیالم گفت: چرا اینقدر
دیر
آمدید؟ گفتم: منزل آقای مجتهدی بودیم و شام را با آقا خوردیم و این
غذا را هم
ایشان برای شما فرستادند.
سپس گفتم: آنقدر هم دیر نشده است، مگر ساعت چند است؟ عیالم گفت: هشت و
پنجاه
دقیقه،
گفتم: امکان ندارد! چون ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه از منزل آقا حرکت
کرده و
بیش از نیم ساعت است که در راه میباشیم.
با خود گفتم: شاید ساعت اشتباه است، از چند نفر دیگر ساعت را پرسیدم
آنها هم
گفتند: هشت و پنجاه دقیقه میباشد!!
همچنین بعد از مدتی که آقای مجتهدزاده را ملاقات کردم معلوم شد که
ایشان هم
در ساعت مقرر به فرودگاه رسیده بودند... !