حکایاتی از شیخ جعفر مجتهدی

 


 

چشم پوشی از گناه و عنایت به جناب مجتهدی:


آقایان چایچی و بیگدلی نقل کردند:
آقای مجتهدی فرمودند:

 در ایام نوجوانی که به مدرسه می‌رفتم در بین راه به فقرا کمک می‌کردم. یک روز که از مدرسه بر می‌گشتم در بین راه پیرزنی را دیدم که مقداری اسباب و اثاثیه در دست دارد او از من خواهش کرد که کمکش کنم و اثاثیه را به من داده و از جلو حرکت کرد تا به منزلی رسیدیم، سپس درب را باز کرده و وارد خانه شد.
من نیز همراه او داخل شدم، که ناگهان درب بسته شد و با چند دختر جوان روبرو شدم، آنها گفتند:.....

 
 شما به یوسف تبریز مشهور هستید و ما از شما خواسته‌هایی داریم که اگر انجام ندهید کوس رسوایی شما را خواهیم زد.
ایشان می‌فرمودند:
یک لحظه تأمل کرده و نگاهی به اطراف انداختم، ناگهان چشمم به پله‌هایی افتاد که به بام منتهی می‌شد، بلافاصله با سرعت به طرف پله دویده و به پشت بام رفتم، آنها هم به دنبال من به پشت بام آمدند.
با اینکه ساختمان سه طبقه عظیمی بود و دیوارهای بلندی داشت، با گفتن یک یا علی، بی درنگ از پشت بام خود را به داخل باغی که جنب خانه قرار داشت پرتاب کردم.
همینکه در حال سقوط بودم دو دست زیر کف پاهایم قرار گرفت و مرا به آرامی پایین آورد.
ایشان فرمودند: از آن موقع تا الان پاهایم را بر زمین نگذاشته‌ام و هنوز روی آن دستها راه می‌روم...


جلوه حضرت امیر (علیه‌السلام):


آقای بیگدلی تعریف کردند:
روزی به عیادت آقای مجتهدی که در بیمارستان ساسان تهران جهت عمل جراحی پروستات و کیسه صفرا بستری شده بودند رفتم. هنگامی که خدمتشان رسیدم فرمودند:

آقا جان: اطلاع دارید چه شده است؟

عرض کردم خیر، مگر چه اتفاقی افتاده؟
فرمودند:

چند روز قبل شنیدم: جوان هجده ساله‌ای در طبقه بالا بستری است که مبتلا به سرطان شده و قرار است او را عمل کنند،
پرسیدم اسم این جوان چیست؟ گفتند علی، گفتم: ایشان هم نام مولا علی (علیه‌السلام) باشد و سرطان داشته باشد؟ امکان ندارد، باید توسلی محضر مولا پیدا کرده و شفایش را بگیریم، آنگاه توسلی پیدا کردیم، در اثنای آن حضرت مولا علی (علیه‌السلام) در طبقه پنجم بیمارستان جلوه‌ای نمودند، بطوری که نور عجیبی بیمارستان را روشن نموده و تمام پرسنل بیمارستان و بیماران، متوجه آن شدند و با این جلوه حضرت جوان سرطانی شفا یافت.

آنگاه به پرسنل بیمارستان گفتم: حضرت امیر (علیه‌السلام) این جوان  را شفا دادند و حتماً باید فردا قبل از عمل جراحی تحت معاینه پزشکان قرار گیرد، آنگه به اتاق عمل برود، روز بعد که جوان را معاینه کردند، معلوم شد که هیچ اثری از سرطان در بدن او باقی نمانده و در کمال صحت و سلامتی بسر می‌برد!


هنگامی که رییس بیمارستان متوجه این ماجرا می‌شود می‌گوید اگر او سرطان را شفا می‌دهد چرا خودش به بیمارستان آمده و کیسه صفرا و پروستات که دو عمل جراحی مهم است را انجام داده؟!
آنگاه نزد آقای مجتهدی آمده و با کمال بی‌ادبی و گستاخانه می‌گوید تو که سرطان را شفا می‌دهی، چرا خودت در بیمارستان عمل کرده‌ای؟!

آقا هم به او می‌فرمایند:

چنانچه حضرت مولا علی (علیه‌السلام) به من اجازه دهند تمام بیماران این بیمارستان را که هیچ، بلکه بیماران تمام بیمارستانهای موجود را با یک یاعلی شفا خواهم داد و سپس شروع کردند به خواندن این شعر از خواجه شیرازی:

به ولای تو که گر بنده خویشم خوانی             از سر خواجگی کون و مکان برخیزم



به مقصد می‌رسانیم تا به مقصد برسیم:

آقای حاج فتحعلی حکایت کردند:
روزی با آقای مجتهدی از کرج راهی تهران بودیم، در بین راه به سربازی برخورد کردیم. آقا فرمودند:

 او را سوار کنید.

 به امر ایشان او را سوار کرده تا اینکه به میدان آزادی در تهران رسیدیم. ما قصد داشتیم به خیابان ستارخان برویم و آن سرباز می‌خواست به پادگاه بی‌سیم عباس آباد برود و این دو مقصد حدود دو ساعت با هم اختلاف دارد لذا ابتدای خیابان آزادی توقف کردم تا او پیاده شود، در این هنگام آقا فرمودند:

آقا جان او را به مقصد برسانیم.

به ایشان عرض کردم:
 مسیر ما با او فرق دارد و اگر بخواهیم او را به مقصد برسانیم حدود دو ساعت طول می‌کشد.
ایشان فرمودند:

 اشکالی ندارد آقا جان ما این سرباز را به مقصد می‌رسانیم تا حضرت مولا (علیه‌السلام) انشاء الله ما را به مقصد برسانند

و سرانجام به دستور آقا آن سرباز را به مقصد رساندیم.


شنیدن ذکر جمادات:

استاد محمدعلی مجاهدی حکایت کردند:
زمانی که آقای مجتهدی به قم آمده بودند انس عجیبی به کوه خضر و مسجد جمکران داشتند تا اینکه در یکی از سالها تصمیم گرفتند یک اربعین، ده روز قبل از ماه مبارک رمضان تا آخر ماه، در کوه خضر بیتوته کنند.

در آن ایام دوستان آقا کمتر توفیق زیارت ایشان را پیدا می‌کردند مگر افراد نادری چون مرحوم حاج میرزا تقی زرگری که از اوتاد و ابدال و بسیار مورد محبت آقای مجتهدی بودند.


مرحوم حاج میرزا تقی می‌گفتند:

 یک روز چند نان مخصوص ( کسمه ) برای آقای مجتهدی تهیه کرده و قبل از افطار به طرف کوه خضر به راه افتادم، در آن موقع جاده قدیم کوه به صورت خاکریز و مارپیچ بود و بالا رفتن از آن بسیار صعب و دشوار، مخصوصاً برای افراد مسنی چون من.

بعد از اینکه مقدار کمی از راه طی کردم پاهایم توان خود را از دست داده و اصلاً نمی‌توانستم قدمی بردارم، کمی بر روی زمین نشستم، آنگاه تصمیم گرفتم برگردم، چون راه باقی مانده تا محل بیتوته آقای مجتهدی خیلی بیشتر از راهی بودم که طی کرده بودم.
در این فکر بودم که ناگهان شنیدم آقای مجتهدی با صدای بلند فریاد می‌زنند؛

آقا میرزا تقی! یاعلی بگو، یک یا علی بگو و بالا بیا!

با کمال تعجب به اطراف خود نظر کردم ولی کسی را ندیده و مشکوک شدم!!
در این موقع مجدداً صدای آقا بگوشم رسید که فریاد می‌زدند :

آقا میرزا تقی! از مولا مدد بگیر، یک یا علی! بگو و بالا بیا.

فاصله من با ایشان خیلی زیاد بود ولی مرا با طناً دیده بودند و صدا می‌زدند، به هر حال بنابر فرمایش ایشان یک یا علی! گفتم که برخیزم، یکمرتبه متوجه شدم گویا دو نفر زیر بغلهایم را گرفته‌اند و چند لحظه بیشتر طول نکشید که نزد ایشان بودم!

سپس ایشان با کمی از همان نان مخصوص افطار کردند و با هم مشغول به صحبت شدیم، از جمله به ایشان عرض کردم:

اینکه می‌گویند ذرات عالم همه لاإله إلا الله می‌گویند، در این موقع هنوز کلامم تمام نشده بود که فرمودند:

آقا جان « می‌گویند» خیر، همین الآن مشغول به گفتن هستند بشنوید آقا میرزا!

هنگامی که به اطراف نگاه کردم، کوه و سنگ و زمین و آسمان و دشت و دمن همه را یکپارچه در ذکر لا إله إلا الله دیدم که با شنیدن آن طاقت نیاوردم و بی هوش گشتم...
 

 

تصرف در زمان:


یکی از ارادتمندان آقای مجتهدی نقل کرده اند :

روزی جناب مجتهدی به آقای مجتهد زاده (از یاران نزدیک ایشان ) فرمودند :

شما آقا رضا ( ناقل ماجرا)  را تا مسافرخانه همراهی کنید که عیالشان منتظر می‌باشند.

آقای مجتهدزاده بی درنگ به آقا گفتند:
من بلیط هواپیما دارم و تا نیم ساعت دیگر باید در فرودگاه باشم، نماز هم نخوانده‌ام و می‌خواهم آقاجلال (از دوستان حاضر) را هم به منزل برسانم، دیگر فکر نمی‌کنم وقتی باقی بماند.

ایشان فرمودند:

 شما به نمازتان خواهید رسید، اول آقا جلال را برسانید، بعد هم آقا رضا را، انشاءالله به موقع به هواپیما خواهید رسید.

من در همان موقع به ساعت خود نگاه کردم دیدم یک ربع به نه شب باقی است و از سیلو تا بازار رضای فعلی که مسافرخانه در آنجا بود نیم ساعت راه بود بالاخره ساعت هشت و چهل و پنچ دقیقه سوار ماشین شده و به راه افتادیم، آقای مجتهدزاده ابتدا آقا جلال را به منزل و سپس ما را به مسافرخانه رساندند.

هنگامی که به مسافرخانه رفته و داخل اتاق شدم، عیالم گفت: چرا اینقدر دیر آمدید؟ گفتم: منزل آقای مجتهدی بودیم و شام را با آقا خوردیم و این غذا را هم ایشان برای شما فرستادند.


سپس گفتم: آنقدر هم دیر نشده است، مگر ساعت چند است؟ عیالم گفت: هشت و پنجاه دقیقه،

گفتم: امکان ندارد! چون ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه از منزل آقا حرکت کرده و بیش از نیم ساعت است که در راه می‌باشیم.
با خود گفتم: شاید ساعت اشتباه است، از چند نفر دیگر ساعت را پرسیدم آنها هم گفتند: هشت و پنجاه دقیقه می‌باشد!!
همچنین بعد از مدتی که آقای مجتهدزاده را ملاقات کردم معلوم شد که ایشان هم در ساعت مقرر به فرودگاه رسیده ‌بودند... !


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد